جنگ هشت سالهی ایران و عراق ماجراهای بسیاری داشته که هنوز بخش زیادی از آن ناگفته و نانوشته باقی مانده است، از روزهای آغازین جنگ و عملیاتهای متعدد و اتفاقهای آبادان، خرمشهر، اهواز، مهران، پاوه، فاو و … . این جنگ با گستردگی جغرافیاییاش از کوهستانهای غرب ایران تا دشتهای وسیع جنوب و سواحل خلیج فارس، جنگی تمام عیار در زمین و آسمان و دریا بود. در این میان به نقش نبردهای آبی که بخش بزرگی از اتفاقاتش متکی به حضور غواصان بوده، خیلی کمتر از دیگر نبردها توجه شده است. کتابها، فیلمها و آثار هنری که دربارهی جنگ شکل گرفتهاند، کمتر به عملیاتهای متکی به حضور غواصان پرداختهاند و به استثنای چند نمونه، از حضور همراه با رشادت و مظلومیت بسیاری از این رزمندگان زیر آبها کمتر خوانده، دیده و شنیدهایم. کتاب «میهمان امالرصاص» خاطرات خودنوشت «سیدجعفر حسینی ودیق» از غواصان لشکر شهید آقا مهدی باکری در هشت سال جنگ است که میتوان به عنوان روایتی از تاریخ شفاهی جنگ و انقلاب به سراغ آن رفت و از آن استفاده برد. «میهمان امالرصاص: خاطرات خودنوشت غواص لشکر ۳۱ عاشورا» علاوه بر ذکر ماجراهای بسیاری از دوره های سخت و طاقت فرسای آموزش های غواص و خود عملیاتهای عاشورایی کربلای 4 و کربلای 5 که غواصان جنگ در آنها حضور داشتند، به ماجراهای روزها و سالهای آغازین انقلاب در منطقهی آذربایجان و شهر تبریز نیز پرداخته که در کنار عکسهای کتاب، به متن اثر قوام و اهمیت دوچندانی داده است.
مطالعه این کتاب به به بزرگسالان، رزمندگان، جوانان و همه افراد علاقمند به تاریخ انقلاب و جنگ تحمیلی توصیه میشود.
.
- نویسنده:سید جعفر حسینی (ودیق)
- قطع کتاب:رقعی
- تعداد صفحات: 392 صفحه
- شابک:۹۷۸۶۰۰۰۳۴۹۷۳۸
- ناشر:سوره مهر
- زبان کتاب: فارسی
- نوبت و سال چاپ:اول -1403
بخشی از کتاب
مشغول زندگیام بودم. سرم گرمِ کار و درس و دانشگاه بود. نه اینکه عافیتطلب شده باشم؛ نه! منظورم این است که همهچیز سر جایش بود و خط زندگی همینطور ممتد و مستقیم پیش میرفت. تا خرداد 1394 که گفتند پیکر 175 غواصِ دستبسته در راه است... اولش باور نکردم. گفتم شاید یک بندهخدایی یک جایی خبری شنیده و حالا دارد بزرگش میکند. این خبر چند روز دهانبهدهان چرخید و کمکم جدی و جدیتر شد؛ و شد آنچه شد! گویی زمان در آن نقطه برایم ایستاد. خودم نیز هرجا بودم همانجا ایستادم. ایستادم و خودم را بازخواندم: «من کیام؟ از کجا آمدهام؟ چه دیدهام؟ چه شنیدهام؟ اینها که هستند؟...» هر بار که این خبر برایم تکرار میشد، از جا کنده میشدم و به دوردستها میرفتم؛ دوردستهای آشنا: به لبِ کارون، خیّن، نقطۀ رهایی، اروند و امالرصاص. هاج و واج چشم دوخته بودم به مردم که غواصها را چون نگینی در میان گرفته بودند و با موج اشک و حسرت اینسو و آنسو میبردند؛ درست مانند اروندِ خروشان. لحظهلحظه داشتم به گذشته نزدیکتر میشدم. ستارههای کربلای چهار و کربلای پنج یکییکی پیش چشمم چشمک میزدند و مرا به خود میخواندند. هربار پردهای کنار میرفت و صحنهای میدیدم؛ نواهای عارفانه، قرارهای عاشقانه، حنابندان، «یازهرا»های از نای وجود، منورهای بیگاه، گلولههای رسّام، سینههای شکافته، پیکرهای رها در آبیِ آب، نگاههای حسرتبارِ لحظههای وداع... آن 175 گلِ پرپر کار خودش را کرد. دیگر نمیتوانستم به زمان حال برگردم. مدام به خود نهیب میزدم که «... آنچه دیدی بگو». یادِ حرفهای چند سال پیش محمد سامع، همکارم در دانشگاه صنعتی سهند، افتادم که میگفت: «آقآسید! خاطرات جنگیت رو بنویس. اینها بخشی از تاریخ ماست. شماها باید بگید که چی بر فرزندان این ملت گذشته...» اما مگر مشغلۀ زندگی میگذاشت! درونم ولولهای بود. هر روز میگفتم از همین فردا شروع میکنم؛ اما دریغ از این فرداها. نمیشد که نمیشد. انگار داشتم تاوان پس میدادم؛ تاوانِ دیر کردنم را! دست به دعا برداشته بودم و خداخدا میکردم فراغتی حاصل آید؛ و بالاخره این فراغت حاصل آمد. دوـ سه ماه بعد... از روستایمان دل نکندهام. گاهگاهی میروم. هم فال است و هم تماشا. شهریورِ همان سال رفتم آنجا. گفتم بروم گندم بکارم؛ هم زمینهایمان حفظ میشود و هم خودم سرم گرم میشود! تیلرِ گازوئیلی را راه انداختم و شروع کردم به شخم زدن؛ از اینسو به آنسو، از بالا به پایین و از پایین به بالا... یکهو احساس کردم چیزی پایم را گرفت و کشید. شلوارم لای شیارهای شخم گیر کرده بود و اسیر تیلر شده بودم! قشنگ داشت فتیلهپیچم میکرد. میچرخیدم و به زمین کوبیده میشدم و دوباره از نو... صدای شکستن و خرد شدن استخوانهای پایم را میشنیدم. مرگ در مقابل چشمانم رژه میرفت. با هر بار چرخش میگفتم «دیگه تموم شد. این بار دیگه پاهام قطع میشه!» باز خودم را در امّالرصاص یافتم؛ آخ که چه تلخ بود دیدن صحنهای که سر و صورت و سینۀ غواصان مظلوم را توی آب و پشت سیمهای خاردار به گلوله میبستند و تکهتکهشان میکردند! این چرخش مرگبار هشتـ نُه بار تکرار شد و من در هر بار تکرار فاتحۀ خودم را میخواندم! چند لحظه بعد، نوههای عمهام که آن حوالی بودند، دواندوان آمدند و تیلر را از کار انداختند. دو چوپان هم به کمک آنها آمدند و توانستند پاهایم را از زیر شخمها خارج کنند. زنده بودم! اما هر دو پایم صدمه دیده بود. به بیمارستان شهدای تبریز منتقل شدم. باید عمل میشدم. پس از عمل جراحی، مدتی در بیمارستان ماندنی شدم. راضی بودم به رضای او. «اَلخَیرُ فی ما وَقَع»... بچههای جبهه و جنگ یکییکی خبردار میشدند و به عیادتم میآمدند. هر روز زمان ملاقات دوروبرم شلوغ میشد. هریک از این بچهها نکتهای میگفت و خاطرهای در ذهنم زنده میشد. چندی در بیمارستان ماندم و بعد به منزل رفتم. من که فرصت سر خاراندن نداشتم، باید روزهای طولانی خانهنشین میشدم و استراحت میکردم؛ و این بود آن فراغتی که حاصل آمد! در این فراغت، به صرافت افتادم خاطراتم را از سالهای جنگ بنویسم. فرزند ارشدم، سیدمهدی، کاغذ و قلم آورد و از هفتم مهر 1394 شروع کردم به نوشتن و شد «میهمانان امالرصاص».
بخشی از کتاب میهمانان ام الرصاص( شب عملیات کربلای چهار): وقتی عینک غواصی را از روی صورتم برداشتم، صحنۀ عجیبی مقابل چشمانم ظاهر شد. آنقدر منور خوشهای زده بودند که روی آب مثل روز روشن بود. از ساحل نیز با انواع و اقسام سلاحهای سبک و سنگین روی اروند متمرکز شده بودند و داشتند سطح آب را به صورت ضربدری درو میکردند. داخل آب را هم به گلولۀ خمپاره بسته بودند. نیزارهای ساحلی بر اثر برخورد گلولههای خمپاره آتش گرفته بود. همهجا پر از دود شده بود. اوضاع خیلی آشفته بود. از سمت راست دستۀ ما سروصداهایی به گوش میرسید. وقتی دقیقتر شدم دیدم یکی دارد نام مبارک حضرت فاطمه(س) را صدا میزند. وقتی به سمت صدا برگشتم، چند ستون غواصی را دیدم که داشتند با لهجههای مختلف داد میزدند: برگرد، برو عقب، ستون رو رها کن، بیا اینجا، یا حسین(ع) و... . آتش پرحجم عراقیها روی آنها متمرکز بود. باران گلولههای رسامِ شیلیکاها ، دوشکاها، تیربارها و موشکهای آرپیجی به همراه گلولۀ خمپاره بچهها را لتوپار میکرد. گلولهها به سروصورت و سینۀ بچهها میخورد. خیلیها بیصدا و مظلومانه به شهادت میرسیدند، بعضیها هم صدای نالهشان به آسمان بلند میشد. جنازه بود که روی آب دیده میشد. امواج آب جنازهها را مثل گهواره تکان میداد و با خود به طرف بوارین و جزیرۀ ماهی میبرد. اروند رنگ خون به خود گرفته بود. قیامتی به پا شده بود. بوی باروت و خون از هر طرف به مشام میرسید. صحنههایی عجیب و دلخراش بود. به نظر میرسید که عملیات از کنترل و هدایت فرماندهان خارج شده است.
فصل اول: کوکمری ام. فصل دوم: هله اوشاقسان! فصل سوم: پادگان الغدیر. فصل چهارم: اولین اعزام. فصل پنجم: عقبة خط دفاعی. فصل ششم: خط مقدم فاو. فصل هفتم: موقعیت ریزه وندی. فصل هشتم: قدمگاه کارون. فصل نهم: بزم خون در ام الرصاص. فصل دهم: کربلای شلمچه. فصل یازدهم: سالهای دور از جبهه. فصل دوازدهم: کمینگاه جهنمی.
درباره بازنشسته اهل قلم
سعید عزیزی جمنانی
متولد 1 فروردین 1348(آذربایجان شرقی)
بازنشسته دانشگاه صنعتی سهند تبریز
آدرس ایمیل: sjhosseini48@gmail.com
کتابهای منتشر شده
1- میهمانان ام الرصاص
2- دریا دلان خط شکن
3- در دایره تسلیم (به همراه مرتضی آقایی)
4- بقاع بهشتی ( به همراه علی خدیوی)
5- وارد بهشت نمی شوم تا تو بیایی! ( درحال چاپ )
دوست عزیز! کتاب_باز فروشگاه نیست و هدف آن معرفی بازنشستگان اهل قلم و کتابهای ایشان است.صندوق بازنشستگی کشوری در زمینه خرید و فروش کتاب هیچگونه فعالیتی ندارد.
فایل راهنمای ارسال آثار